سفارش تبلیغ
صبا ویژن


منوتو میشیم ما

دختــر بچــه ای از برادرش پرســید  : معنی عشق چیه ؟؟ یعنی چی؟

 

برادرش جواب داد : عشـق یعنی تو هر روزشـکلات من رو ، از کوله پشـتی مدرسه ام بر

 

میداری و من هر روز بازهـم شکلاتـم رو همونجـا میگذارم ... گل تقدیم شما


نوشته شده در یکشنبه 93/5/5ساعت 2:45 عصر توسط نسترن نتاج نظرات ( ) | |

دیشب با خدایم دعوایم شد  ...

با هم قهر کردیم

فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد ...

رفتم گوشه ای نشستم

چند قطره اشک ریختم وخوابم برد...

صبح که بیدار شدم


مادر گفت: نمیدانی از دیشب تاصبح چه بارانی آمده استدلم شکستگل تقدیم شما!...

 

نظر یادتون نره !!!!!!!!مدرک داشتن پوزخند


نوشته شده در یکشنبه 93/5/5ساعت 2:43 عصر توسط نسترن نتاج نظرات ( ) | |

چند سال پیش تو اصفهان یه توالت عمومی رفتم ,
یکم کارم طول کشید و چند دقیقه تو دستشویی بودم ,
وقتی اومدم بیرون دیدم 7-8 نفر تو صف واستادن و تا منو دیدن شروع کردن به تیکه انداختن:
-  عافِیت باشِد

- خسِّه نباشین.

- نه هنو انگار یه چیزی اِزد موندِس.

- فک کردم از میون رفدِی.- های، چشادون وا شد.

-  اصی انگار نور اِزدون ساطع میشد

-  حالا اومدی سَری وزن.

- میخواسی صدا بِزنی تا بچا بیاند کُمِکِد…

- یُخدچی روغن بخور راش واشِد آ به خودِد صَتمه نزنی….

- خوردنش چِقَده طول کشیدِس که پَس دادنش اَنقَده شد؟

- از این دفعه که گذِشد … اِز دفعه دیگه یه وِکیل بیگیر آ کارا بسپار دسِش آ خوددا راحت کون…

- دُشِک آ لاحاف میبُردی با خودد!

اصن یه کاری کردن دیگه دستشویی جرات نکردم برم :)


نوشته شده در یکشنبه 93/5/5ساعت 4:23 صبح توسط نسترن نتاج نظرات ( ) | |

چراغ

نزدیک جنگل،

پشت پنجره خانه ای،

- خانه پیرمردی شاید-

فانوسی با نور گرم می سوزد.

من تاریکم!

شعله ای سرخ شدن ،چه دشوار است.

اما...

روشنایی چقدر زیباست!

برگرفته از جنگ ادبی آیش .شاعر: محمدرضا شیرازی،زمستان 1366آفرین


نوشته شده در یکشنبه 93/5/5ساعت 4:17 صبح توسط نسترن نتاج نظرات ( ) | |

 ?عشق و دیوانگی?

در زمان های قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود،فضیلت ها و تباهی ها که در همه جا شناور

بودند،دور هم جمع شده بودند،در حالی که از بیکاری،خسته و کسل شده بودند.

ناگهان دانایی ایستاد و گفت:بیاید یک بازی کنیم.مثلا قایم باشک.

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد:من چشم میگذارم.

از آن جای که هیچ کس نمیخواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند تا او چشم بگذارد و به دنبال

آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درخت رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن...

1...2....3...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند!

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.هوس به مرکز زمین

رفت.دروغ گفت:زیر سنگی پنهان میشوم،اما به ته دریاچه رفت.طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته

بود مخفی شد.و دیوانگی مشغول شمردن بود،79.......80..........81....

همه پنهان شدند جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم

نیست،همه میدانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش میرسید95.......96......97....

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد:آمدم...

و اولین کسی که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی ،تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را پیدا

کرد که به شاخ ماه آویزان بود،دروغ ته دریاچه،هوس در مرکز زمین یکی یکی همه را پیدا کرد به جز

عشق.

او از یافتن عشق نا امید شده بود.حسادت در گوشش زمزمه کرد:عشق پشت بوته گل رز پنهان شده.

دیوانگی شاخ چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان آن را در بوته گل رز فرو کرد.ناگهان صدای

ناله ای از بین بوته ها بلند شد.

عشق از پشت بوته ها بیرون آمد با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون

بیرون میزد.چنگک به چشمان عشق فرو رفته بود و او تمیتوانیست جایی را ببیند.

عشق کور شده بود.

دیوانگی فریاد زد:آه خدایا!من چه کردم؟چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟

و عشق پاسخ داد:تو نمیتوانی مرا درمان کنی اما اگر میخواهی کاری کنی راهنمای من شو.

و از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

 


نوشته شده در دوشنبه 93/4/23ساعت 5:48 عصر توسط نسترن نتاج نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      

:قالبساز: :بهاربیست:



من و تو - پزشک متخصص - سرکه | سیب سفید - لباس عروس - پزشکی - فارسی بوک

انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس