دیشب با خدایم دعوایم شد ...
با هم قهر کردیم
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد ...
رفتم گوشه ای نشستم
چند قطره اشک ریختم وخوابم برد...
صبح که بیدار شدم
مادر گفت: نمیدانی از دیشب تاصبح چه بارانی آمده است
!...
نظر یادتون نره !!!!!!!!

نوشته شده در یکشنبه 93/5/5ساعت
2:43 عصر توسط نسترن نتاج
نظرات ( ) |
|